سلام ، من ۲۱ سالم حدودی ، وقتی دبستان بودم پدر و مادرم از هم جدا شدند و دو تا فرزندیم ...مادرم همه تلاشش را کرد تا ما از هیچی کم نداشته باشبم هنوزم همینطوره خیلی مهربان و هر کاری برامون می کنه ... اما فقط یک چیزی هست که آزارم می ده ...من برخلاف بقیه اگر یکم الان بداخلاقی کنم یا هر چیزی ، به اینکه کاری به جایی ندارم به لطف خدا درسخوان و سربه زیرم شکر خدا ، اما سر چیزای کوچک می گه بپا از خونه نندازم بیرون ، دیگه از دستت خسته شدم ، مواظب باش نندازم پیش بابات ... راستش این حرفا تمام مهربانی ها پیشم خراب می کنه ... می گم چرا من به دنیا آمدم . شاید من یادآور خاطرات تلخ مامانم هستم ...بعصی مواقع می گم شاید چون زیر بار فشار زندگیه اینطوری می گه ، می دونم دوستم داره اما طبیعی نیست این حرفا را هر بار بزنه ... خسته شدم .